بادرود وعرض سلام حضرت دوست طبق وعده با بینش کوچک خود اندک در باب عقل وعشق میخواهم لحظات شما را مصروف سازم
عشق یعنی چه؟:
در کل عشق باور و احساس شریف ولطیفی است که آدمی را گهگاهی به معارج بلند تا خدا میرساند خلاصه اینکه عشق بمعنی احساس درونی فرد فرد البته احساس مفرح ولذت بخش را گویند عشق از عشقه
گرفته شدهاست و آن گیاهی بدون ریشه است به نام لبلاب، چون بر درختی پیچد آن را بخشکاند. عشق صوری درخت جسم صاحبش را، خُشک و زردرو میکند، اما عشق معنوی بیخ درخت هستی عاشق را خشک سازد و او را از خود بمیراند. عشق را در لغت افراط در دوست داشتن و محبت تام معنی کردهاند وصاحب عشق را به معشوقش اگر خداست یا هرچه هست برساند این را گویند عشق
و در بعضی موارد حتا بسا جاها ارتباط دوستانه بین دونفر را عشق نامند عشق دنیای وسیع دارد به تشریحات خیلی وسیع نیاز است تا به ریشه این حس جانسوز رسید ولی نسبت مشکل صحی من درهمینجا بسنده میشوم اما تنها عشق را از دید مولانای بزرگ کمی تشریح میدارم اما قبل از آن عقل چیست؟
عقل یاخرد قوهء ادراکی است که بواسطهء آن میتوان راه را ازچاه خوب را ازبد شریف را از کثیف جدا ساخت وعقل درذات خود نسبت به عشق ترسو جبون است چناینچه عقل میکوید در جست وجوی خ دا پیش نرو که در کفر داخل میشوی اینهمه خود نمایانگر ترس عقل است ولی عشق گوید تا بدانجا خود را برسان تا اوشوی بشکن مرز خودی را با خدا .ارتباط بین عقل وعشق در بیان رابطه عقل و عشق يا آگاهى و حركت باید بدانیم که: نهاد انسان، كانون دو نيروى بزرگ و عظيم است كه هر كدام از آنها در زندگى انسان، نقش مهمى را بر عهده دارند؛ يكى قوه اى است كه با آن فكر مى كند و صلاح و فساد را تشخيص مي دهد که نام آن «عقل» است. اين نيرو بسان چراغ پرنورى است که مسير زندگى را روشن مى سازد؛ آدمى را از راههاى پر پيچ و خم و ظلمانى زندگى عبور مى دهد؛ مانند حسابگرى است كه جز ارقام و جمع و تفريق و سود و زيان به چيز ديگر نمى انديشد و مانند قاضى عادلى است كه به غير از پرونده و حكم دادن طبق آن گوشش به چيز ديگر بدهكار نيست و همچون ترازويى است كه هر طرف ذره اى سنگين يا سبك شود، نشان مى دهد و در حكم خودش دوستى و دشمنى را رعايت نمى كند؛ او فقط ملاحظه صلاح و فساد را مى كند و بطور قاطع حكم مى كند و به تمايلات اين و آن نگاه نمى نمايد ولی عشق از مرگ وسوختن وساختن نه هراسیده صاحبش را میگوید پیشتر برو آنجا معشوق است یعنی قوه ديگرى كه در انسان هست، نيروى «عشق» است؛ عشق عبارت است از ميل و كشش و جاذبه اى كه در طبع انسان نسبت به چيز ديگرى وجود دارد. عشق نيروئى است كه به زندگى حرارت و گرمى و جنبش و حركت مى بخشد و انسان را در راه نيل به كمال به تكاپو و كوشش واميدارد مولوی درباره عقل میپردازد. وی عقل را دارای انواع مختلف میداند و برای هر کدام کارکرد خاص تعریف میکند. عقل جزئی به مصلحتاندیشی معروف است و چندان با عشق سرسازگاری ندارد اما عقل کلی آدمی را از قید بندگی میرهاند و به مراتب عالی کمال میرساندمولانادرین شعر میگوید:
کل عالم صورت عقل کل است کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر، عاقی بهل تا که فرّش زرنماید آب و گل
من که صلحم دائما با این پدر این جهان چون جنّت استم در نظر
وعشق ازدید مولانای جان:
عشق «افراط در محبت است و آتشی است که در دل عاشق حق میافتد و جز حق را میسوزاند
مولانا معتقد است که انسان باید در قوس صعود خود به سمت عالم بالا، خیر محض را بستاید، به زیبایی عشق بورزد و تا بدانجا که میتواند خود را محو در صفات عالیه محبوب حقیقی (ذات اقدس الهی) نماید تا بتواند به مدد چنین رفتاری، آینه تمامنمای صفات الهی گردد. به همین دلیل هم در زبان مولانا مطالب عرفانی و سیر به طرف پاکی و نور صورت معاشقه مییابد
در نگاه مولانا به جهان هستی، دو مؤلفه مهم عشق و ادراک بیش از سایر زمینههای معرفتی خودنمایی میکند. در چنین نگاه عاشقانهای، خیر محض و جاذبه بیحد و حصر در وجود خداوند متجلی میگردد و سراسر هستی صحنهای پویا از دلدادگی و عشق بین خالق و مخلوق به حساب میآید.
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را
- آتش عشق است کاندر نی فتاد ** جوشش عشق است کاندر می فتاد 10
- نی حریف هر که از یاری برید ** پردههایش پردههای ما درید
- همچو نی زهری و تریاقی که دید ** همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
- نی حدیث راه پر خون میکند ** قصههای عشق مجنون میکند
- محرم این هوش جز بیهوش نیست ** مر زبان را مشتری جز گوش نیست
- شاد باش ای عشق خوش سودای ما ** ای طبیب جمله علتهای ما
- ای دوای نخوت و ناموس ما ** ای تو افلاطون و جالینوس ما
- جسم خاک از عشق بر افلاک شد ** کوه در رقص آمد و چالاک شد
خدمت حضرت دوست عرض شود که اگر این سلسله را دنبال نماییم شاید چندین باب کتابها شوند لهذا برای فعلا درهمینجا بسنده میشویم ولی باید خدمت تان عرض کنم که حضرت دوست بین عقل وتفکر فرق مدحش و وافری هست چنانچه امروز جهان را همان شامپانزه های هفتاد هزار سال قبل بنام انسان خردمند در حمایت خود دارند وحاکمان زمین اند پس فرق بزگی بین تعقل وتفکر وجود دارد که وقت وصحت یاری کرد باری بعدی خدمت تان مینویسم
میروم این راه خونین را بپا// باشرابی شسته ام دل از ریا
مرشدم عشق است واستادم امید// میروم تا سدرهء نا منتها
تا بدانجا میروم تا اوشوم// بشکنم مرز خودی را با خدا
شعر از شفق………………….روزخوش ……….خدانگهدار
بدون دیدگاه